به ناگاه خودم را یافتم که تنها در هذیانهای ناشناسی فرو رفتم.
دلش چرکین بود و خاطرش مکدر،
شهر خاکستری ای که اینروزها مرا در آغوش گرفته.
و من
در بسترش خیانتکارانه به کودکانه های شیرینم با تو می اندیشم.
خاطرات شیرین با واقعیات تلخ،
اصرار دل بود و انکار عقل،
سازشی در میانه نیست،
ساکت شده ام،
با یک خالیِ بزرگ
بی انکه توقعی بماند،
و این روایتی بود به فنا رفته،
که معطل نقطه پایان بود.
داشتم به این فکر می کردم که به راستی میزان تاثیر گذاری کدومش برام بیشتره ؟
نسبت دادن یه مفهوم انتزاعی برساخته ادمیزاد که بار معنایی منفی داره به یکی؟
یا مثلا منسوب کردن یه جونور که بار معنایی منفیش در همون حده؟
هدفم از این قیاس بررسی میزان تاثیر گذاری دو واژه مادی و عینی با واژه ای انتزاعی و ذهنی در شرایط یکسانه،
که به گمان من در نسبت با آدمهای مختلف و به تناسب ویژگی هاشون متفاوته.
اما واقعا اونچه که منو بیشتر می رنجونه کدومه؟!خَر یا خِنگ؟؟
از جنس خواب بود
نیاز یکه تاز و حق بجانب،
کدورت با غمزه جولان می داد.
رضایت و طبیعت با هم موافق شدند.
پیش از آنکه کلامی جاری شود، بازی به آخر رسید.
تصویرم به من نگاه میکرد و من به تصویرم نه.
چیزی از جنس یه خالیِ سرد در میان بود.
تلاش میکردم تا همه ی واقعیت رو درک کنم.
اما اخه دیالوگ و بدون توجه؟!
حتی اگه این توجه ربطی به احساسات نداشته باشه، منطقا وجودش ضروریه.
بنظرم این واقعیت ادمیزاده که برای یه انگیزه حداقلی هم، حجمی از توجهِ متناسب با وضعیتش رو مطالبه می کنه.
پدیدار واقعیاتِ تلخ و شیرین، چنان در سازِ کوک شده هستی می نشیند، که راز حقایق را، سربسته با خود به فراموشی می برد.
در پاهایم همتی را می بینم
که در خودم نه
جوانتر از خودم هستند
و تازه نفس
و دارای انگیزه انتخاب
پاهایم را می گویم
می خواهم بروم
می خواهم به پیش بروم
تنهایی بسان آوایی ست که از دور دستها، دست تکان می دهد.
وسوسه آغوش گرم و گشوده ی پتانسیلهای رها نشده،
با دل دل به تعویق می افتد و به تعلیق دچار می شود
و کلمات در بستر تردید و بروز به زوال می روند
و عطش اگاهی از همیشه و نوید ارامش تا هنوز...
در تاریکی های ذهن و زندگی ام غر کرده ام تا هیچ.
و با اینهمه میل به رابطه و اجتماعی بودن در جانم می لولد و مرا خاک می کند.
بنظر من دلبستگی ارزشمنداست و تاثیر گذار و زندگی را با دل به کسی بستن دیگرگونه می توان دید.
به دوست داشتن و دلتنگی معنا می بخشد و عواطف را بالغ میکند.
چنانچه به هرز نرود و در مسیر باشد و با عادت و وابستگی فنا نشود، منتج به احساس خوشایندیست.
اما وابستگی سراپا اضطراب، استرس، احساس بد و حاشیه های مزخرفیست که به محض آنکه تقی به توقی بخورد جان می گیرد.
سراسر محدودیت است و اسارت.
با این توصیف، منطقی و معقول بنظر میرسد، چنانچه آدمی برای رسیدن به تجربه ی دلبستگی، دست و پابزند و تلاش کند.
اما آنچه در این میان نایِ به پیش رفتن را سلب می کند، ترسِ از دست دادن است و قیاس این دو موقعیت؛
نداشتن بهتر است یا روزگاری داشتن و سپس از دست دادن؟