صدایی که بوی خاطره هامو تازه می کنه،
بوی دلتنگی هام،
بوی محبت بی منت،
بوی بغل بی بهونه،
بوی یه قدرت مردونه و امنیت خاطر ..
گاهی دلم می خواد که برای چند ثانیه دوباره پدر داشته باشم، تا گرمای جونشو عمیق تر از قبل بخاطر بسپارم.
مجالِ باز کردنِ مجراهای مختلف در ذهن، و مواجهه ی آگاهی و تجربه با کنش ها و چالش های متفاوت ..
تنها، تنها که باشی بواسطه سایه ات هم می توانی به کشف واقعیت های زیادی در ذهنت نائل شوی.
اما حقیقت داستان متفاوتی دارد، که از میان رکود و رسوب مواجهه تجربی ادمی با خودش احتمال پدیدار شدنش اندک است.
بسوی حقیقت رفتن، مهارتی می خواهد که از بستر تعامل و به واسطه مطالعه ذهنهای دیگری طلوعش نزدیکتر می شود.
پی نوشت:این گرایش عجیبم به سخت نویسی، خودمم نمیدونم از کجاست؟
خواستم بگم که تنهایی خوبه اما نه همیشه
ِشاید باید مستی را هم مثل شخصیتِ ادمیزاد دارای تایپ های متفاوتی دانست.
از همیشه تا هنوز رو لبه ی تیغ راه رفتن بر مالیخولیای ذاتم منطبق بوده و لذت قریب و عمیقی رو برام داره،که بگمونم، یکی از پر رنگ ترین بهانه های من در باب الکلیسم همین باشه.
مرز بین هوشیاری و مستی اونقدر نامحسوسه که اغلب یا احتیاط میکنن و اصلا بهش نمی رسن و یا از دستشون در میره و ازش عبور می کنند،که من در هر دو حالتش هیچ درکی از تجربه میگساری برای رسیدن به یه حال خوب رو ندارم. (احتمالا پای عادت و ادا و .. در میان است)
نقطه عطف الکلیته ی خون رو بتدریج می توان یافت و با تمرین ساعتها میتوان در این نقطه باقیماند (با مدیریت زمان بین شات های انتهایی)
از ویژگی های محیر العقول این نقطه اینه که هوشیاری و مستی رو بر هم مماس میکنه و از این حیث زمان رو به زیر میکشه. و این جذابترین قسمت ماجراست.
به پاس ادراک این سیر تکاملی شناخت شناسیِ مستی؛ سلامی به ژنوم گرامی، تاریخ آگاهی درونی و نیز همه هم پیاله ها.
تو راه کارگاه، یه ساختمون نیمه کاره و پتانسیل ویرانی و هوای داغ و دود گرفته ی مردادِ تهران، منو در قهقرای تیره ای فرو برده بود.
پر از نابودی و نومیدی.
تلاشم بر این بود که از ذهنم فرار کنم، تا در تاریکی مزخرفی که پیش اومد بلعیده نشم.
به کارگاه رسیدم.
رنگ، قلم مو، یه حیاط داغون، که بیشتر به مخروبه شبیه بود و گل و گیاه و خلوتِ بی آزاری که تجربه کردم...
پر از بهانه های شوق و شیداییِ دوباره برای زندگی شدم.
معلمم می گفت اختلاف پتانسیل، باعث حرکت میشه و این رمز رهایی از سکون و رکودیه که اغلب بهش دچار میشم.
و من امروز چه خوب اونچه که گفت رو درک کردم.
جادوی جاده ای که آبستن جهانی از رویاهای ناب و نایاب بی زمان بود...
برشتی و با فاصله که با متن زندگی مواجه می شوم،
گاهی گمان می کنم که زندگی
ملغمه ی ذهن است و ذائقه.
اما در این میان
بعضی ها را نمی شود فهمید
تلاش در حد یک قاشق چایخوری..
چه انگیزه ای در پسِ این اندازه میتواند نهفته باشد؟
زمان جانور عجیبی ست
و همه چیز را بیرحمانه دیگرگون میکند.
ادمیزاد وقتی قدر بزرگترش رو می فهمه که از دستش میده و جای خالیش رو حس میکنه، که دلتنگش میشه، که می فهمه امنیت معنایی که به بودنش میده رو هیچ جایی پیدا نخواهد کرد. نمیدونم ساختمانهای جدید و جوون هم میتونن این یا چیزی شبیهش رو به شیوه خودشون بفهمند؟ و اگه اینطور باشه واقعا دلتنگی برای پیرِ از دست رفته شهرم کی فهم خواهد شد؟
پی نوشت:مسجد جامع ساری هم در آتش سوخت.
قلبم به شماره بود و تجربه هایم از شماره گذشت
سرکوب است یا انکار، پا گذاردن بر خواهشی که عقل مدنیت یافته نپذیرد و سلیقه شکل گرفته در این زیر متن به سخره بگیرد؟
خشمی آشنا در جانم ریشه دواند و مرا به ورطه سیاه سکوت برد.
ملغمه ای از حس و هورمون و حرمان..
بجز بازه ای کوتاه که وحشت از شب، خلوتش رو از من دریغ کرده بود، در سایر مواقع از اون وقتی که غنیمت بودنش رو دریافتم، همواره تلاشم بر این بود که لحظاتش رو به وسعم قدر بشمرم و با سلفی هایی متفاوت که منو با خودم مواجه کنه، مجالی رو با چرخوندن سر دوربین به سمت خودم بیافرینم تا سهمم رو در هر واقعه و موقعیتی دیگرگونه بسنجم. اما گهگاهی هم چون امشبه. مواجهه م با دوربین سهمم رو روشن نمیکنه. بالغم اقتدارش به زوال رفته و قدرتی برای اجرای سناریوی همیشگیم نداره. در چنین مواقعی شاید تنها خشمم، خشونتم، پرخاشم یا نه حقارت، حماقت و هر آنچه که نه، بهترین همراهم باشه.
همه ما روزی آنچه را که برایمان بیش از هر چیز دیگری ارزش داشته است از دست داده ایم.
تازه عروس-آلبا دسس پدس
پی نوشت:
فقط کافیه قدری جابجا بشیم تا زاویه نگاهمون به هر ارزش تغییر کنه و در اونصورت چه بسا زودترها برای از دست دادن اونچه که به داشتنش اصرار داریم رضایت بدیم.