تصویری از من و تو ،
در قاب آینده
به رنگ خاکستری
و با قرمزهای ناگهان
به تماشا نشسته ام
بر دیواری که نیست
خیال می بارد
اندیشه خیس شده
احساس سردش است
شهوت پتویی بر سر کشید و بخواب رفت
تصمیم گم شده
و ترس دوره اش کرده
ناجی بیااااااااا
بیا و پیدایش کن
اینروزها
بیگانه ام با واژه ی عشق
و عاری ام از تعلق
در ادبیاتم
عزیز هست و عجیب
اما هنوز
آرزویم ، رهایی ست
دلتنگیم امنیت
و دغدغه ام یک خلوت ناب
باید عبور کنم
از بهانه های پوچ وابستگی
از اینهمه نیاز
و نقص
و ترس از تنهایی
که لحظه هایم را می بلعد
اما برای چه؟...
براستی اینروزها بایدها چه بی معناست
حریم ها زخمی
فاصله ها سرخورده
قیاس ها متعفن
هراس ها بیهوده
تکرار و تکرار و تکرار
اینروزها
تا بوده همین بوده
نیازت کلافه ام می کند
و بی نیازی ات سردرگمم
اینست قصه ی
من و تو
شقایق را چیدم ... زندگی را چه کنم ؟؟؟